کد مطلب:225164 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

حکایت طلب کردن هارون از فضل بن یحیی اموال را و ضرب فضل به تازیانه مسرور
مسعودی در مروج الذهب و ضیاء برنی در اكرام الناس نوشته اند كه خلیل بن هیثم كه از جانب هارون نگاهبان برمكیان در زندان بود و ابوالحسن احمد بن حسین دبیر خاص هارون و از مخلصان فضل برمكی و مرهون جود و كرم او بود حكایت كرده اند كه روزی مسرور خادم كه از خواص هارون و دشمنان برمكیان بود از حضور هارون بیرون آمد و تنی چند از اعوان را بخواند و بطرف زندانخانه كه



[ صفحه 48]



یحیی و فضل و پسران دیگرش جای داشتند روان شد و غلامی با مسرور همراه بود دستاری بزرگ بسته و تازیانه بزرگ در دست گرفته از دنبال مسرور می رفت .

مرا از دیدار اینحال حالت بگشت و همی در دل بیندیشیدم كه ایشان برای آزار فضل بن یحیی می روند سخت دلم بسوخت و مسرور با من آشنا بود نگران شدم آن سخت دل چون آتش سوزان روان بود بضرورت او را سلام كردم و او نمیدانست كه من و فرزندان من پرورده ی نعمت و دولت برامكه هستیم و تا زمانیكه فضل در بندیخانه جای داشت روزی بر من نمیگذشت كه دوبار به بندگی او نرفتمی و اور ا ندیدمی آن شقی با من گفت با من دربندیخانه بیا تا تو را معلوم گردد كه امروز با فضل چكنم . ابوالحسن گوید چون این سخن از وی شنیدم جهان در پیش چشمم تاریك شد و از خود بی خود ماندم و حیران تا در زندان برفتم و او را گفتم من در اینجا تا پیشگاه بندیخانه خواهم بود و می شنوم كه با او چه میسازی گفت خود دانی بهر كجا بمانی پس بدرون زندانخانه شد و فضل را نزد خودد طلب كرد و سلام ناكرده بانك بزد و فضل گفت ای مسرور سلام باز میگر و بانك بلند مكن . مسرور گفت ترا چه وقت عتاب است خلیفه فرموده است مالهای بسیار داری و همه را پنهان ساخته ی اینك مرا بمال حاجت افتاده است مال بده و گرنه بخدای اسمان و زمین دویست چوبت می زنم فضل گفت ترس خدای تعالی در دل نداری كه ترا از آن بترسانم هر چه ترا فرموده بر من بكن لكن بد انسان كه پدرم نشنود و ازین سخن نه آن است كه خود را اراده كرده باشم بلكه از اندوه خاطر او می ترسم . و من این سخنان فضل را می شنیدم و بر حیرت من افزوده تر میشد و همیگفتم بار خدایا این فضل چگونه آدمی است كه در معرض عتاب هم غم پدر می دارد و در این اندوه می مردم كه فضل بسیار نازك و ضعیف است تاب یك چوب یاورد چگونه چندین چوب بخواهد خورد و در دل همیگفتم در اول چوب بخواخد مرد ، همی این اندیشه نمودم و آب از دیدگان بباریدم ، بعد ازآن فضل گفت یك سخن از من با خلیفه بگوی دیگر خود دانی آنچه توانی بكن و آن سخن این است كه تو میدانی ما را اگر مالی



[ صفحه 49]



بدست بیامد ایثار كردیم و برای خود چیزی نداشتیم و نگذاشتیم و تو خود در آن ایام بایثار و بخشش راضی بودی و بارها می گفتی رحمت خدا بر شما باد كه خوب زندگانی می كنید و سخاوت می ورزید ، ما دزدی نكردیم و خیانت روا نداشتیم و از مرسوم واملاك و اقطاع خود هر چه حاصل كردیم بخلق خدای ببخشیدیم ارگ ترا مال و اسباب ما بایستی هم در آن ایام ببایست ما را منع كنی و هیچ اقطاعی و شغلی و رسومی بما ندادی این زمان كه مال نداریم و تو می طلبی غرض تو جز آزار ما نیست زیرا كه تا مال داشتیم دیگران را از بند چوب و زحمت خلاص كردیم و براه خدا دادیم و خدای می داند كه نزد ما دانگی و درمی نمانده است .

مسرور خادم چون این سخنان را بشنید ، بیشتر در خشم شد و انغلام را كه دستار بزرگ بسته داشت پیش طلبید و چوبها را حاضر ساخت و فضل را بر زمین افكند و با آن غلام گفت جمله این چوبها را بر پشت پهلوی فضل بشكند ابوالحسن می گوید من آه كردم كه چرا می شنیدم و از خدای مرگ می طلبیدم و آن خبیث قسی القلب چهار خادم را گفت تا هر كدام پنجاه چوب فضل را بزنند ، من از خود بی خبر ماندم و بدانستم آن مرد نبهره آزار فضل را بداد و بازگشت .

چون من برفتم دیدم فضل بی هوش بر روی خاك بیفتاده و عقل از سرش زایل شده ، سرش در كنار گرفتم و اب از دیده بباریدم چون ساعتی بر گذشت نفس زدن گرفت ، شادشدم چون بهوش امد مرا بر سر خود بدید هر دو چشم پر آب كرد گفتم آه و صد آه لعنت خدای بر هارون باد كه مانند توئی را باینگونه بیازارد .

فضل گفت انچه بر من بر گذشت جواب قیامت بر عهده اوست و با من گفت تو میتوانی طبیبی بر سر من بیاوری كه بیشتر پوست من بشكافته و جراحتها را خود اندازه ی نیست و نیز یك یاری دیگر بكن كه پدرم ازین حال باخبر نشود و گرنه خود را هلاك نماید و مرا مردن آن زمان باشد زیرا كه اول چوب كه بر من زدند نزدیك بود جان از تنم بیرون شود آن دویست چوب كه مرا زدند بضرورت طاقت آوردم



[ صفحه 50]



و صبر كردم و ناله و فریاد بر نیاوردم . گفتم ای بزرگ زاده فرشتگان بر حال تو گریان كردند پدر چگونه طاقت رنج تو را می أورد ؟ لعنت و نفرین رسول برآن كس باد كه بر تو این ظلم و ستم روا داشت و این جفا بر تو فرود كرد این بگفتم و در طلب طبیب برفتم و استادی دانائی را در ساعت طلب كرده بخدمتش بردم چون طبیب فضل را بدان حال بدید آب از دیده ببارید و گفت وزیر از بهر این الم و جراحت اندك دل مشغول ندارد كه هم در این یك دو روز بتوفیق خدای سبحان چنان كنم كه ابدا خبری از این درد و رنج ترا نماند و مرهمی دارم و چنان آزموده و استوار است كه بعدازده و روزانژ جراحت بر اندام نماند ، هم اكنون اندك شور بائی بیاشام پس طبیب او را دل داده و چون بر اندام او جراحت بسیار دید برفت و از هر گونه مرهم بساخت و بیاورد .

و از آن طرف چون یحیی خبر فضل و صدمتی كه بر وی وارد شده بود بشنید خواست خود را بكشد مو كلان مانع شدند و هر چند خواست فضل را بنگرد رخصت ندادند ، یحیی ترك طعام گرفت و دل بر مردن بست و چون طبیب نیك مرد بود بهر روزی دو دفعه و سه دفعه بحال پرسی فضل می آمد و بعلاج می كوشید تا جراحت روی بالتیام نهاد و یحیی را از آن اندوه تب فرو گرفت و تا روز مرگ از آن تب نرست .

و ابوالحسن دبیر گوید آن خبر هایل بمردم بغداد رید همه در اندوه و حسرت شدند و غوغای قیامت در می ان خلق برخاست و كسی از بیم هارون و غضب او مجال دم زدن نداشت و من تا گاهی كه فضل را زحمت الم و جراحت بر جای بود صبح و شام بحال پرسی او می أمدم . و بروایت مسعودی از پسر هیثم كه موكل زندان یحیی و فضل بود می گوید مسرور خادم نزد من بیامد با او جماعتی از خدام بودندد و با یكی از خدام مندیلی بر پیچیده بود چنان گمان بردم كه هارون الرشید را بر ایشان میل و عطوفتی افتاده و از سر لطف چیزی برایشان بفرستاده است آنگاه مسرور با من گفت فضل بن یحیی را



[ صفحه 51]



نزد دمن حاضر كن چون فضل حاضر شد مسرور گفت امیرالمومنین ، با تو می فرماید من ترا بفرمودم كه از اموالی كه در دست دارید با من بصداقت خبر دهید و من چنان می دانستم كه تو چنان كردی و اینك مرا پیوست كه بسیاری اموال برای خود ذخیره كرده ی و مسرور را امر نمودم كه اگر اور ا بر آن اموال با خبر نكنی دویست تازیانه ات بزند. فضل گفت ای ابوهاشم سوگجند با خدای آنچه باید براستی و درستی بگفتم مسرور گفت ای ابوالعباس صلاح ترا در آن می بینم كه مال خود را بر جانت اختیار نكنی چه من هیچ ایمن نیستم كه اگر آنچه فرمان شده است در حق تو بجای اورم زنده بمانی ، فضل سر بآسمان بر كشید و گفت ای ابوهاشم با امیرالمومنین دروغ نگفته ام و اگر تمام دنیا مرا باشد و مرا مخیر سازند كه از تمام جهان چشم بپوشم یا یك چوب بر من فرود آید بیرن شدن از جهان را برگزینم و امیرالمومنین می داند این را و تو نیز می دانی كه همیشه اعراض خودمان را با موال خودمان صیانت همی كردیم چگونه امروز اموال خودمان را از شما صیانت می كنیم و از جان خودمان چشم بر می دوزیم هم اكنون اگر بكاری ماموری چنان كن . مسرور فرمان داد تا مندیل بسته را بر گشوده تازیانه باردار یعنی گره بسته فرو ریخت یا چوبهی باردار تازه پس دویست تازیانه بفضل بزدند و آن خدام متولی زدم بودندو او سرا به سخت ترین ضرب مضروب داشتند و چون معرفتی بتازیانه زدن نداشتند نزدیك بود او را بكشند و ما بیم ناك بودیم كه بخواهد مرد . و چون برفتند خلیل بن هیثم باوكیلش كه معروف بابئی حیی بود گفت رد اینجا مردی است كه در محبس بود و او را بامثال علاج این صدمات و جراحات بصیرتی است نزدیك او شو و از روی بخواه كه او را معالجه نماید ابو یحیی نزد او شد آنمرد گفت شاید اراده معالجه فضل بن یحیی را داری چه با من خبر دادند كه با او چكردند گفتم همین اراده را دارم گفت ما را بدو بر تا او را معالجه كنم . چون بیامد و فضل را بدید برای تقویت قلب فضل گفت گمان دارم پنجاه عدد تازیانه خودره است گفت دویست تازیانه خورده است گفت من در این جراحت اثر



[ صفحه 52]



پنجاه تازیانه بیشتر نمی بینم لكن حاجت بر ان دارد كه او را بر حصیری بخوابانند تامن ساعتی سینه اور ا بمالم و بكوبم پس دست فضل را بگرفت و اور ا بكشید تا بپای داشت و اور ا بیاورد و بر حصیر بیفكند و بر سینه اش دست بزند و بكوفت پس از آن اور ا بكشید تا بپای داشت و گوشتی بسیار از پشت فضل بر حصیر بچسبید . و از ان پس همه روز بدو بیامد دو معالجه همی كرد تا یكی روز نظر بر پشت فضل انداخت تو بسجده شكر بر زمین افتاد ، گفتم ترا چیست گفت ای ابویحیی بدانكه ابوالعباس فضل بن یحیی صحت یافت با من نزدیك شود تا بنگری بدو نزدیك شدم پس مرا بگوشتی كه تازه در پشت او روئیده بود نمودار ساخت . بعد از آن گفت ایا سخن مرا كه در آن روز گفتم این جراحت اثر پنجاه تازیانه است بیاد داری ؟ گفتم آری گفت سوگند با خدای اگر هزار تازیانه میخودر اثرش ازین سخت تر نبود و اینكه در آنروز چنان گفتم برای این وبد كه نفسش قوت بگیرد و بر علاجش مرا اعانت كند . چون آن طبیب بیرون رفت فضل با من گفت ای ابو یحیی مرا بده هزار درهم حاجت است هم اكنون نزد معروف سنانی شو و حاجت مرا باین مبلغ بدو بازرسان من نزد او شدم و آن رسالت بگذاشتم معروف بفرمود تا آن مبلغ را برای فضل ببردند فضل گفت ای ابو یحیی دوست می دارم كه این دراهم را برای این مرد برده از وی معذرت بخواهی و خواستاری شوی كه آنچه را بدو فرستاده ام بپذیرد می گوید : نزد آنمرد شدم و دیدم بر روی حصیر نشسته و طنبوری بیاویخته و می نائی چند شراب دارد ، و اشیائی مندرس و كهنه بیش ندارد ، چون مرا بدید گفت ای ابو یحیی حاجت تو چیست من از جانب فضل عذر همی بخواستم و از تنگی روزگار او بگفتم و از ان مبلغ كه بدو فرستاده بدو خبر دادم از شنیدن این سخن چنان روی درهم كشید كه مرا بیم فرو گرفت و گفت ده هزار درم ؟ پس هر چند كوشش نمودم كه آندراهم را قبول نماید امتناع نمود پس بخدمت فضل شدم و خبر دادم گفت سوگند با خدای این مبلغ را قلیل شمرده .



[ صفحه 53]



3بعد از آن با من گفت دوست می دارم كه دفعه دیگر نزد سنانی شوی و بدو گوئی مرا بده هزار درهم دیگر حاجت است چون بتو داد تمام این بیست هزار درهم را نزد ان مرد ببر ، می گوید برفتن و ده هزار درهم دیگر از سنانی بگرفتم و با آن مال نزد آن مرد برفتم و حكایت را بگفتم انمرد قبول ننمود كه چیزی بستاند و گفت من یكی از جوانمردان روزگار را معالجه كرده ام از پیش من برو سوگند با خدای اگر بیست هزار دینار هم باشد نمی پذیرم پس بخدمت فضل بازگشتم و ان خبر باز گفتم . فضل فرمود ای ابو یحیی داستانی كه از العال جود و كرم ما بخاطر داری بازگوی ، پس شروع بگفتن كردم و از اكرام و انعام و احسان ایشان بخلق خدای حكایات عدیده بر شمردم گفت این سخنان را فرو بگذار سوگند با خدای این كاری كه این مرد كرده است از تمام كارهائی كه مادر روزگار خود كرده ایم بهتر است . اما در اكرام الناس می نویسد فضل با ابویحیی گفت این مرد طبیب زحمت بسیار كشیده این رقعه مرا بفلان دوست من برسان و هر چه داد نیم شبی كه هیچكس بر ان آگاه نگردد بانمرد بده و عذر بخواه رقعه را بدوست فضل در دل شب رسانیدم چون بخواند نعره ها و گریستنها كدر و بهر تدبیر بود در آن وقت شب ده هزار درهم فراهم كرد و نزد طبیب بردم نپذیرفت . فضل دیگر باره مرا بخانه طبیب فرستاد تا بهر طور باشد او را بر قبول ان باز دارم چون بسرای طبیب اندر شدم او را بسی تنگدست و بی نوا دیدم زن ودختران او در حجره ی تنگ و تاریك با تن برهنه نشسته بنان شب درمانده چون مرا دیدند از من شرمسار گشتند و من آنمال و پیغام را با انواع معذرت بدو عوض دادم و هر چه جهد كردم نستد علت ناستدن نگفت هم چنان بخدمت فضل بیامدم فضل غمگین شد و گفت جهت نستدن این است كه این مبلغ در نظرش اندك امده است .

مرا رقعه ی دیگر بداد و گفت نیم شب بطاهر بازرگانان ببروده هزار درهم بگیر



[ صفحه 54]



و به آن مرد برسان ، من با بیست هزار درهم بسرای او شدم گفت از همه مردم بغداد درویش تر هستم و هرگز ده هزار درم بچشم ندیده ام همی ترسم گوشزد خلیفه شود و این مال را با جان من بستانند گفتم من در این دل شب بیامده و آفریده ی خبر ندارد و خاطر اسوده بدار بصد هزار عجز و ابرام آن زر بگرفت وفضل را دعا كرد و فضل بعد از سه چهار روز بكرم آفریننده شب و روز تندرستی گرفت . ابوالحسن دبیر گوید من باندازه دانش خویش مأثر و كارهای نیك و استوار برامكه را بنگارش درآورده بودم در ان هنگام كه فضل در زندان بود بدو بردم و گاه گاه آن مجموعه پیش خود بخواندی یك روز فضل با من گفت آن مجموعه را بیاور و مأثر برادرم جعفر را نزد من فروخوان كه سخت تنگدل هستم باشد از شنیدن مأثر او دلم بر گشاید و اندوهم را بزداید، ابوالحسن گوید آن نسخه را نزد وی می خواندم چون بنام جعفر رسید بگریه درآمد من بخواندمی و او همی اشك براندی . چون شب درآمد با من گفت بسرای خویش برو و آسایش بجوی و این نسخه را بگذار مگر من خود بخوانم گفتم ای سرور و سروران و مهتر مهتران هر كجا تو با منی من خوشدلم این زندان تاریك را گلشنی روشن و این حاك وحشت چون بهشتی آراسته است امشب در همین مكان بروز می رسانم و جزوی چند در حضور تو می خوانم چون شب درآمد مأثر فضل اغاز كردم . فرمود ازین فصل مخوان كه مرا از روی تو شرم می آید ، گفتم از آن ترا خوانم كه در جهان همتا نداری ، الغرض ناگاه بنام آن طبیب جراح كه بیست هزار درم از زندان بدو داده بود رسیدم گفت ازین مقدار محقر چون مردمان بدانند بر پستی همت من انگارند گفتم ای وزیر در انی محل و در این معرض كه توئی این چنین بخشش نمودی و بیچاره نوازی فرمود چنان باشد كه در حالت قدرت و فرمانفرمائی صد هزار بار هزار درم زر بخشی .

و چون از نامه پاره ی بخواندم فضل با من گفت ای برادر نگران هستی كه



[ صفحه 55]



این ناخلیفه چه كرد در اغاز كار پدرم او را دستگیر شد برادرش موسی هادی بكشتن وی بفرمود و او نكشت و بیاری او پادشاهی یافت و پدرم را پدر همی خواند و شیر مادر من بخورد و من شیر مادرش بخوردم چه محنتها كشیدیم و زحمتها بر خود نهادیم تا ممالك او را ضبط كردیم و مملكتش را باستقامت

آوردیم و دشمنانش را از جان و توان بیفكندیم ودوستانش را كامروا و توانا كردیم و آنچه او در اقطاع و اشغال ما مقرر داشته بود چیزی بر زیارت نجستیم و در مال و ملك او خیانت روا نداشتیم و بد اندیشی او را بدل راه ندادیم .

و با این چند حقوق كه بروی ثابت داریم بارها نوشتها بخط بخود بنوشت و عهدها و سوگندها در ان یاد كرده كه هر كس آن را بنگرد انگشت حیرت بدندان برگیرد و هارون آن حقوق را بزیر پای در سپرد و آن عهود را از نظر محو ساخت و پدر مرا بزندان جای داد و جعفر را كه در هیچ روزگاری مانندش وزیری در فضل و عقل و درایت و فراست و تدبیر و دانش و كرم و خیر اندیشی نبود بكشت و من كه برادر رضاعی وی هستم به بهانه مال نابوده این چند آزار نمود.

نه از خدا بترسید و نه از خلق شرم گرفت و این چند هم نیندیشید كه بروزگار ها نام زشت او بماند و ما را تمام جهانیان بنام نیك یاد كنند و از ما تا پایان جهان نیك بگویند و اور ا ببدی و پیمان شكنی و بی وفائی و نامسلمانی نام برند و چنانكه ظاهر می نماید این است كه پس از آن گاه ما نیز تباه شویم زیرا كه كینه ی خاندان ما چنان در دلش استوار گشته است كه یكتن از ما را زنده نگذارد و چون ما بگذریم می بینی كه او را چندان زیستنی نخواهد بود و این كارها نزدیك بهمان شد كه فضل گفته بود چنانكه ازین بعد بخواست خداوند منان بپاره حكایات ایشان كه بر این دلالت دارد اشارت رود .



[ صفحه 56]